صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۹۱

خاک ما در گوشه میخانه بودی کاشکی

حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی

تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید

نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی

در غم روی زمین افکند معموری مرا

سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی

در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود

دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی

چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟

آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی

حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق

شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی

آشنایی در محبت پرده بیگانگی است

با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی