صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۹۰

دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی

یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی

آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم

روز اول این قفس را در گشودی کاشکی

هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند

در حریم سینه من دل نبودی کاشکی

آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند

فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی

دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست

آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی

تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است

دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی

می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب

چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی

لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم

گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی

آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع

سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی

آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود

پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی

آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد

شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی