ای زمین از سبحه ذکر تو کمتر دانهای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانهای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانهای
با که گویم، ور بگویم هم که باور میکند
کاین صدفها پر شده است از گوهر یکدانهای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیدهای کز خانهای دیوانهای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانهای
میکند چشم سیاهش سرمهسایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانهای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشتهاند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانهای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانهای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانهای؟