صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۲۰

چه دل گشایدم از باغ و بوستان بی تو؟

که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو

خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم

به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو

ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد

ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو

چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید

گره شده است مرا حرف در دهان بی تو

به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب

چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو

بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن

که بر جناح سفر از لب است جان بی تو

یکی هزار کنم شور عندلیبان را

اگر روم به تماشای گلستان بی تو

زمین ز پاره دل لاله زار می گردد

اگر چو غنچه گل واکنم دهان بی تو

چنان که لاله گرفته است داغ را به میان

گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو

به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم

چو تیر می جهد از حلقه کمان بی تو

گریوه هاست ز گرد ملال در راهش

اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو

امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود

اگر به سایه سروی کنم مکان بی تو

به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد

اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو

زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟

کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو

ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز

که ناله است مرا مغز استخوان بی تو

بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم

رسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو