صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۷۳

ای بهار آفرینش گرده سیمای تو

رشته جانها خس و خاشاک از دریای تو

جوی خون از دیده خورشید می سازد روان

چهره خاک از فروغ لاله حمرای تو

خاک تا گردن میان آب پنهان گشته است

بس که می سوزد دلش از آتش سودای تو

دامن بی طاقتان را خاک نتواند گرفت

چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو

گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی است

رشته جانها رگ ابری است از دریای تو

خاک شد بیدار از خواب گران نیستی

از عرق افشانی رخسار جان افزای تو

تیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است

بس که حیران است صائب در رخ زیبای تو