صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳۶

چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردن

از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن

چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر

در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن

بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را

زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن

چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد

در می اگر نشیند خمار تا به گردن

یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را

تا در وصال باشی با یار تا به گردن

یک بار غنچه او بر روی باغ خندید

در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن

صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید

نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن

زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی

تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن

جمعی که سرندادند در راه عشقبازی

مستغرقند صائب در عار تا به گردن