صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۲۱

گر محو ز خاطر شود اندیشه مردن

ممکن بود از دل غم صدساله ستردن

هر مایده از خوردن بسیار شود کم

جز مایده غم که شود بیش ز خوردن

۳

ابرام محال است به امساک برآید

نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن

در عالم انصاف ز مردان حسابی است

آن را که به انگشت توان عیب شمردن!

پر گوهر شهوار کند درج دهن را

دندان تأسف به لب خویش فشردن

۶

در قبض ز بسط است فزون بهره سالک

گردید گهر قطره باران ز فسردن

خالی به کشیدن نشد از آه، دل من

از آینه جوهر نشود کم به ستردن

اول ثمر پیشرسش عمر دوباره است

دم را چو دم صبح به خورشید سپردن

۹

از دست نوازش تپش دل نشود کم

ساکن نشود زلزله از پای فشردن

صائب به زر و سیم تسلی نشود حرص

آتش چه خیال است شود سیر ز خوردن؟