صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۰۷

گریان ز کوی او دل ما می رود برون

زین باغ، آب رو به قفا می رود برون

رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا

با میهمان ز خانه صفا می رود برون

گر درد استخوان رود از مغز بوریا

درد از دل شکسته ما می رود برون

بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل

کز دست همچو رنگ حنا می رود برون

بلبل چگونه بال گشاید درین چمن

کز جوش گل نسیم صبا می رود برون

دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق

خون مشک چو شود ز ختا می رود برون

یک ساعت است گرمی هنگامه هوس

زود از سر حباب هوا می رود برون

از سختی زمانه شود چرب نرم دل

نخوت به استخوان ز هما می رود برون

این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است

زود این کمان ز قبضه ما می رود برون

آرام نیست موی بر آتش فکنده را

از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون

از رهروان عشق مجویید کجروی

کی راست ز تیر قضا می رود برون؟

سهل است اگر به باد رود نقد جان ما

قارون ز کوی عشق گدا می رود برون

صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند

از خود دل رمیده دل می رود برون