صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹۱

همچشم آبله است دل اشکبار من

در پرده دل است گره نوبهار من

کشتی در آب گوهر من کار می کند

دریا ترست از گهر آبدار من

از پاک گوهری چو صدف در دل محیط

گهواره ای است بهر یتیمان کنار من

از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار

بر صفحه دلی که نشیند غبار من

دارد نشاط روی زمین در کنار بحر

از گرد بی کسی گهر شاهوار من

چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام

میخانه ها کم است برای خمار من

چون گردباد، بال و پر سیر من شود

خاری که سربرآورد از رهگذار من

از سایه تخم سوخته را سبز می کند

سروی که قد کشد به لب جویبار من

در راه ابر نیست مرا چشم انتظار

چون عنبرست از نفس خود بهار من

آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام

همواری من است چو صحرا حصار من

هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود

از وحشت کناره طلب لاله زار من

بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند

تا آرمیده گشت دل بی قرار من

خورشید چون هلال شود پای در رکاب

چون پای در رکاب کند شهسوار من

دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست

در سینه صدف گهر شاهوار من

صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست

بر یک قرار جوش زند چشمه سار من