صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸۸

بارست خنده بر دل کلفت پرست من

پر خون بود دهان گل از پشت دست من

مینا زبان مار شود در شکستگی

رحم است بر کسی که بود در شکست من

قمری بود ز حلقه به گوشان سرو و من

آن قمریم که سرو بود پای بست من

گیرنده تر ز دست شده است آستین من

اکنون که رفته دامن فرصت ز دست من

در بزم وصل از من بی دل اثر مجو

کز خود تمام برده مرا نیم مست من

تا خط عنبرین نکند نامه اش سیاه

ایمان نیاورد به خدا خودپرست من

آتش به زیر پاست چو شبنم مرا ز گل

شوید اگر چه گرد ز دلها نشست من

یک بار تیر من به غلط بر هدف نخورد

با آن که می برد کجی از تیر، شست من

هر نخل سرکشی که درین سبز طارم است

از زور می چو تاک بود زیردست من

دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد

تا آشنا به دامن شب گشت دست من

چون موج در خم خس و خاشاک نیستم

صائب نهنگ می کشد از بحر شست من