صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹۹

چه باشد جان که نتوان صرف راه دلستان کردن؟

ازان جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن

خوشا سودای یکجا گرچه باشد سر به سر نقصان

که سودایی شدم ز اندیشه سود و زیان کردن

گرفتم باغبان سنگدل مانع نمی گردد

به شاخ گل مروت نیست طرح آشیان کردن

چه خونها می توانستیم در دل کرد خوبان را

اگر می شد میسر عشق را در دل نهان کردن

ز فکر عاقبت دل را چه فارغ بال می سازد

در ایام بهاران چون گل رعنا خزان کردن

شکست از چیدن گل پشت امیدم، چه دانستم

که از چاک قفس بایست سیر گلستان کردن؟

مکن ای بوالهوس از چیدن گل منع عاشق را

که از نظارگی خوش نیست منع باغبان کردن

به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را

ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن

بیندیش از خدا ای محتسب انصاف پیدا کن

مروت نیست در فصل بهاران می گران کردن

چه صورت های معنی آفرین در آستین دارد

به رنگ خامه مو صد زبان را یک زبان کردن

عبیر پیرهن بودم، غبارآلود می گشتم

کنون از دور می باید سجود آستان کردن

به خاک و خون کشد صائب دل آزاد مردان را

به غیر از دیده عبرت تماشای جهان کردن