صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۴۱

گوهر راز از دل بی تاب می آید برون

گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون

خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی

گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون

بستن لب بر در روزی کند کار کلید

کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون

از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب

رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون

می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام

گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون

بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است

خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون

روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر

هر که بی می در شب مهتاب می آید برون

هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش

روسیاه از بوته محراب می آید برون

از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا

از زمین من به ناخن آب می آید برون

از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش

گوهر شهوار خوب از آب می آید برون

هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت

از دهانش گوهر سیراب می آید برون