صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۴۶

مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدن

تاب دردسر نداری سر نمی باید شدن

مور ازین تدبیر بر دست سلیمان بوسه زد

غافل از اندیشه لشکر نمی باید شدن

گوش سنگین می شود لوح مزار باغبان

میوه تا در باغ داری کر نمی باید شدن

کف ز بی مغزی سراسر می رود بر روی بحر

مرد زندان نیستی گوهر نمی باید شدن

تیغ موج از سنگ خارا می شود دندانه وار

ز اضطراب بحر بی لنگر نمی باید شدن

خسروان را عدل می بخشد حیات جاودان

در سیاهی همچو اسکندر نمی باید شدن

پادشاه از کشور بیگانه می دارد خطر

یک قدم از حد خود برتر نمی باید شدن

غوطه در دریای آتش می زند شمع از زبان

چون تهی مغزان زبان آور نمی باید شدن

نیست زیر سقف گردون جای آرام و قرار

چون سپند آسوده در مجمر نمی باید شدن

ظلمت ذاتی بود بهتر ز نور عارضی

همچو ماه از آفتاب انور نمی باید شدن

دامن از دست هوای نفس می باید گرفت

همچو خس بازیچه صرصر نمی باید شدن

منزل نزدیک را تعجیل می سازد دراز

همسفر با هیچ بی لنگر نمی باید شدن

حاصل دست تهی، ز افسوس بر هم سودن است

عاشق سیمین بران بی زر نمی باید شدن

نشکنی گر خویش را باری خودآرایی مکن

بت شکن گر نیستی بتگر نمی باید شدن

افسر آزادگان از ملک سر پیچیدن است

زیر بار منت افسر نمی باید شدن

لاغری آهوی وحشی را دعای جوشن است

از غم فربه شدن لاغر نمی باید شدن

بوسه ای صائب ز لعل یار می باید ربود

تشنه از سرچشمه کوثر نمی باید شدن