مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹۶

بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی

چون گذری بر سر کویش، پای نکو نه که نلغزی

حدثنی صاحب قلبی، طهر لی جلدة کلبی

اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی

وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟!

شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی

طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی

انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی

جان دل، تو دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی

چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی

عمرک یا عمرو تولی، زادک یا زید تجلی

کم تنم‌ اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی

خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه‌بری کن

طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن

یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی و دلالی

کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی

جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن

هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن

قد طلع‌ البدر علینا، قد وصل‌ الوصل الینا

یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا و الینا

ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سر مستان چه ظریفی؟!

ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!

کل مساء و صباح یسکرنا العشق براح

قد یئس‌ المحزن منا، التحق الحزن بصاح

بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن

باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن

بسکم‌ الهجر فعودوا، فی طلب‌ الوصل سعود

امتنع‌ الوصل بشح، اجتنبوا الشح، وجودوا