ما پرده از حقیقت عالم کشیدهایم
در غورگی به نشئه این می رسیدهایم
سرمشق بینیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیدهایم
از برگریز تفرقه آزاد گشتهایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیدهایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیدهایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیدهایم
تیغ زبان به حوصله ما چه میکند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویدهایم