ما نقض دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
گویا برات عمر مؤبد گرفتهایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار دادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هرچند عقدههای فلک را گشادهایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهادهایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زادهایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش سادهایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
از روی نرم سختی ایام میکشیم
در قبضه کشاکش گردون کبادهایم
ای زلف یار این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پرخون نهادهایم