لب چون صدف به آب گهر تر نمیکنم
گوهر به آبروی برابر نمیکنم
شاخ شکوفهام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمیکنم
در کام بینیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمیکنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمیکنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بیجبهه گشاده سخن سر نمیکنم
با سینه برهنه به مژگان دویدهام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمیکنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمیکنم
از چشم اهل هند سخنآفرینترم
چون طوطیان حدیث مکرر نمیکنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمیکنم