مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷۶

کردم با کان گهر آشتی

کردم با قرص قمر آشتی

خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست

شکر که پذرفت شکر آشتی

آشتی و جنگ ز جذبهٔ حق است

نیست زدم، هست ز سر آشتی

رفت مسیحا به فلک ناگهان

با ملکان کرد بشر آشتی

ای فلک لطف، مسیح توم

گر بکنی بار دگر آشتی

جذبهٔ او داد عدم را وجود

کرده بدان پیه نظر آشتی

شاه مرا میل چو در آشتیست

کرد در افلاک اثر آشتی

گشت فلک دایهٔ این خاکدان

ثور و اسد آمد در آشتی

صلح درآ، این قدر آخر بدانک

کرد کنون جبر و قدر آشتی

بس کن کین صبح مرا، دایمست

نیست مرا بهر سپر آشتی