صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰۱

موی میان نبود که من همچو مو شدم

بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم

آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد

نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم

انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب

روزی که من ربوده چوگان او شدم

دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب

گل در چمن نبود که من بذله گو شدم

شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست

یارب چه روز بود گرفتار او شدم

واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند

چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم

گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است

دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم

صد آرزو به گرد دلم در طواف بود

از حیرت جمال تو بی آرزو شدم

لبهای می چکان ترا در طواف بود

از حیرت جمال تو بی آرزو شدم

لبهای می چکان ترا در سر شراب

کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم

بیمار داری دل بیمار مشکل است

جای شگفت نیست اگر تندخو شدم

آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز

در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم

مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است

صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم

یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند

صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم