صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹۸

با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم

تا پرده دار خرده راز نهان شدم

چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من

گر یک دو روز بار دل کاروان شدم

از خار راه من گل امید می دمد

اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم

سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟

زینسان که از غبار علایق گران شدم

افتاد حرف من به زبان چون دهان یار

هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم

هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد

چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم

چون خار دلشکسته درین بوستانسرا

شرمنده نسیم بهار و خزان شدم

در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ

چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم

درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت

آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم

رضوان نداشت منصب دربانی بهشت

روزی که من ریاض ترا باغبان شدم

تا شد قبول پیر خرابات خدمتم

صائب امیدوار به بخت جوان شدم