صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸۰

روی سخن ز آینه‌رویان ندیده‌ام

گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده‌ام

در قبضه من است رگ خواب هرچه هست

هر کوچه‌ای که هست به عالم دویده‌ام

لب‌تشنهٔ فراقم و آمادهٔ وداع

تیر ز شست جسته، کمان کشیده‌ام

از جور روزگار ندارم شکایتی

این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ام

دامن‌فشان گذشته‌ام از باغ چون نسیم

چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده‌ام

مورم ولی به بال و پر حرف شکرین

خود را به روی دست سلیمان کشیده‌ام

جوشیده‌ام به دشمن خونخوار چون شراب

بر روی تیغ گرم‌تر از خون دویده‌ام

آن دانه‌ام که سرمه شده است استخوان من

تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده‌ام

چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است

در کام اهل دل ثمر نارسیده‌ام

همت به سیر چشمی من ناز می‌کند

آب حیات را به تکلف چشیده‌ام

بر روی نازبالش گل تکیه می‌کند

عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده‌ام

اهل نظر به چشم مرا جای می‌دهند

آن قطره‌ام کز آبله دل چکیده‌ام

صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک

من نیز پا به دامن عزلت کشیده‌ام