صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳۸

من که از داغ جنون ساغر سرشار کشم

خاک بر فرقم اگر منت دستار کشم

روی در دامن صحرای جنون می آرم

چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟

مردمی مردمک چشم جهان بین من است

پرده دیده خود در قدم خار کشم

چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است

زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم

کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا

دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم

از قماش سخنم صبح بناگوش ترست

با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟

من که از خرقه ناموس برون آمده ام

چون سر دار چرا منت دستار کشم؟

به تغافل جگر خصم زبون می سوزم

نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم

نیست در روی زمین گوشه امنی صائب

رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم