مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۶

در غم یار، یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی

زانچ کردم کنون پشیمانم

دل امسال پار بایستی

دل من شیر بیشه را ماند

شیر در مرغزار بایستی

تا بدانستیی ز دشمن و دوست

زندگانی دو بار بایستی

دشمن عیب‌جوی بسیارست

دوستی غمگسار بایستی

ماهی جان ما که پیچانست

بر لب جویبار بایستی

چون رضای دل تو در غم ماست

یک چه باشد؟ هزار بایستی

یار لاحول گوی را چه کنم

یار شیرین عذار بایستی

خوک دنیاست صید این خامان

آهوی جان شکار بایستی

همره بی‌وفا همی‌لنگد

همره راهوار بایستی

صد هزاران سخن نهان دارم

گوش را گوشوار بایستی