صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹۴

ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم

چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم

میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من

که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم

رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم

من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم

نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها

ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم

نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را

به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم

ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما

به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم

مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش

به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم

ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم

همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم