صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶۱

چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم

که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم

ز بوی خون دل نظارگی را آب می‌سازم

به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم

جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون

نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خس‌پوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را

که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

من از کم‌مایگی مهر خموشی بر دهن دارم

من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را

که گر خاکم سبو گردد نمی‌گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد

نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم