صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴۱

زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم

به صد دریا نگردد پاک, دامانی که من دارم

ز وحشت سایه بر گِرد من مجنون نمی‌گردد

ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم

تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی‌آرد

به است از جنت دربسته زندانی که من دارم

ز سهمش پنجهٔ شیران چو برگ بید می‌لرزد

درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم

ز اکسیر قناعت می‌شمارم نعمت الوان

اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم

توکل می‌دهد سامان کار من به آسانی

ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم

ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صائب

ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم