زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک, دامانی که من دارم
ز وحشت سایه بر گِرد من مجنون نمیگردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد
به است از جنت دربسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجهٔ شیران چو برگ بید میلرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل میدهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم