صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۰۹

رو به هر صحرا که بااین شور چون مجنون کنم

پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم

خاکساری دست من کوتاه دارد ورنه من

می توانم خاکها د رکاسه گردون کنم

از ازل آورده با خود پختگی صهبای من

نیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم

خشکی سودای من ابر بهار عالم است

هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم

بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید

من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم

من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل

یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم

من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش

خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم

از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان

من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم