صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹۰

عافیت زان غمزه خونخوار می‌خواهد دلم

آب رحم از تیغ بی‌زنهار می‌خواهد دلم

راه حرفی پیش لعل یار می‌خواهد دلم

خلوتی در پرده اسرار می‌خواهد دلم

قصه سودای من دور و دراز افتاده است

کوچه راهی همچو زلف یار می‌خواهد دلم

نیستم چون بلبلان قانع به گفت‌وگوی گل

باغ را در غنچه منقار می‌خواهد دلم

تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان

بوسه‌ای زان لعل شکربار می‌خواهد دلم

مست و خواب‌آلود اگر گردد دچار من شبی

خون خود زان لعل گوهربار می‌خواهد دلم

روی حرفم چون قلم با لوح‌های ساده است

صحبت دیوانگان بسیار می‌خواهد دلم

پیش همت از ادب دور است تکرار سؤال

هردو عالم را از او یک بار می‌خواهد دلم

مرهم راحت مرا در خواب بی‌دردی فکند

کاو کاو نشتر آزار می‌خواهد دلم

ساده‌لوحی بین که با چندین نسیم پرده‌در

غنچه مستور ازین گلزار می‌خواهد دلم

وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی

پایی از فولاد چون پرگار می‌خواهد دلم

دیده بیدار نتوان یافت در روی زمین

زین گران‌خوابان دل بیدار می‌خواهد دلم

می‌کند تنگی قفس بر خنده سرشار من

کبک مستم، دامن کهسار می‌خواهد دلم

اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت

رشته تسبیح از زنار می‌خواهد دلم

هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست

خون‌بهای دل از آن رخسار می‌خواهد دلم

نیست تاب چشم زخم آیینه‌های صاف را

چند روزی مرهم زنگار می‌خواهد دلم

سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام

لنگر از عمر سبک‌رفتار می‌خواهد دلم

توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار

فرصتی از بهر استغنار می‌خواهد دلم

در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب

سوزن عیسی برای خار می‌خواهد دلم

در علاج درد من صائب مسیحا عاجز است

چاره درد خود از عطار می‌خواهد دلم