صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶۱

ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم

بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم

تن پرستی پرده بینایی من گشته بود

شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم

صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است

بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم

شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه

همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم

تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است

سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم

آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه

وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم

سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من

قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم

چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من

بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم

در میان آتش سوزان نشستم تا کمر

تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم

بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد

ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم

می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او

من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم

درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست

ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم

هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است

تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم

تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت

لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم

خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان

در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم

سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت

ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم

این جواب آن که می گوید نظیری در غزل

تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم