صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲۷

از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم

ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم

در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند

کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم

ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست

ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم

در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ

مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم

گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان

پنبه در گوش گران باغبان می سوختم

داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد

عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم

این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح

شمع شد خاموش اما من همان می سوختم