صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲۴

شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم

خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم

تا شدم آواره از دارالامان نیستی

تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم

چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت

من که با این قرب خود را سالها نشناختم

سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ

تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم

گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است

رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم

گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان

بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم

از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد

جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم

نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار

من که از روی زمین با گوشه دل ساختم