از سواد شهر وحشت میکند دیوانهام
میکشد از لفظ دامن معنی بیگانهام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت میشود پروانهام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را بازمیدارد ز گردش دانهام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیر در کاشانهام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
میمکد انگشت ساقی را لب پیمانهام
گرچه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را میسوزد از لبتشنگی پیمانهام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانهام
گرچه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانهام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانهام