تا نظر از عارض گلفام او پوشیدهام
خار در چشمم اگر روی فراغت دیدهام
در به هم پیچیدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را به هم پیچیدهام
سالها در پردهٔ دل خون خود را خوردهام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
من که شمع محفل قُربم درین وحشتسرا
کافرم گر پیش پای خویشتن را دیدهام
در دهان آتش سوزان به جرات میروم
جامهٔ فتحی ز نقش بوریا پوشیدهام
باد میسنجم کنون و شُکر طالع میکنم
در ترازویی که گوهربارها سنجیدهام
میتوان چون آب خواندن از بیاض چشم من
نامهٔ او را ز بس بر چشم تر مالیدهام
کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان
زیر گردون حیرتی دارم که چون گُنجیدهام
جبههٔ من غوطه در گرد کدورت خورده است
غیر پندارد که صندل بر جبین مالیدهام
در بیابان طلب در اولین گامم هنوز
من که چون خورشید بر گرد جهان گردیدهام
کی پریشان میکند خواب اجل صائب مرا
من که در بیداری این خواب پریشان دیدهام