تا شده است از دوربینی عاقبتبین دیدهام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدهام
منت دست نوازش میکشم از دست رد
از قبول خلق از بس بیتمیزی دیدهام
کی نظر بندم به صحرا میکند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیدهام
میکند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیدهام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامهای چون کعبه در سالی اگر پوشیدهام
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیدهام
کردهام از بهر کاهش خویش را گردآوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیدهام
مد احسان میشمارم پیچ و تاب مار را
چین ابرویی که من از اهل دولت دیدهام
آیهٔ رحمت شمارم سبزهٔ زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیدهام