در نمود نقشها بیاختیار افتادهام
مهره مومم به دست روزگار افتادهام
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشهدار افتادهام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتادهام
چون نگردد داغ حسرت فلس بر اندام من
از محیط بیکران در چشمهسار افتادهام
دیدهام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتادهام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتادهام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتادهام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتادهام
هیچ کس حق نمک چون من نمیدارد نگاه
دادهام حاصل اگر در شورهزار افتادهام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریهرو هرچند چون ابر بهار افتادهام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتادهام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر در رهگذار افتادهام
نیست غیر از سادهلوحی خط پاکی در جهان
من چو طفلان در پی نقش و نگار افتادهام
نیست صائب بیسرانجامی مرا مانع ز عشق
گرچه بد نقشم ولی عاشق قمار افتادهام