صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸۱

از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام

پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام

همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من

برشکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام

در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست

بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام

از سبکباران راه عشق خجلت می کشم

بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام

نیست جزواکردن و پوشیدن چشم از جهان

چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام

ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است

از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام

ز خم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ وتاب

از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام

دانه ای هرچند صائب بس بود سالی مرا

من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام