چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
نیست چون غنچه پیکان دل ماناخن گیر
ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق
گرچه در پرده غیب است نهان خورشیدش
ذره ای چون فلک بی سرو پا دارد عشق
نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش
در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است
عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق
دامن خاک نگارین شود از جولانش
گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق
شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون
ریشه هر چند در اندیشه ما دارد عشق
چون فلک دایره بینش خودساز وسیع
تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق
آسمان موج سرابی است درآن دامن دشت
که من سوخته راآبله پا دارد عشق
چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب
عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق