صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶۸

هرکجا دلمرده‌ای را یافت احیا کرد عشق

جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق

ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را

ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق

جلوه زلف پریشان می‌کند موج سراب

بس که بر اوراق هستی مشق سودا کرد عشق

صبح شورانگیز محشر زد نمکدان بر زمین

تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق

عقل با لوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج

می÷تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق

چون نیابد آب در چشم تماشایی به رقص؟

برگ برگ این چمن را دست موسی کرد عشق

سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است

صد چنین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق

محو شد چون شبنم گل در فروغ آفتاب

تا رخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق

هر دو عالم خاک شد تا عشق سر پایین فکند

غوطه در خون زد جهان تا دست بالا کرد عشق

کوهکن از فکر مرغ نامه بر آسوده است

قاصدی چون جوی شیر از سنگ پیدا کرد عشق

نعمت الوان راحت راب ه بیدردان فشاند

درد خود را بهر ما صائب مهیا کرد عشق