هرچند خط باطلم از تار و پود خویش
خجلت کشم چو موج سراب از نمود خویش
چون ابر غوطه در عرق شرم میزنم
بندم لب هزار صدف گر به جود خویش
تیغ دم دم شود چو برون آیی از غلاف
هردم که صوف عشق کنی از وجود خویش
شد اشک ابر گوهر شهوار در صدف
از پاکگوهران مکن امساک جود خویش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
در سینه همچو لاله گره ساز دود خویش
چون هرچه وقف گشت به زودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تا بر زیان خلق گزینیم سود خویش
من کیستم که سجده بر آن آستان کنم ؟
در خاک میکنم ز خجالت سجود خویش
جای ترحم است بر آتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟