صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱۹

گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش

چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش

ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد

به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش

هزار خرقه آلوده را به قیمت می

گرفت ازره انصاف پیر باده فروش

زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار

مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش

به آفتاب رسانیده ایم پرتو را

ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش

ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور

ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟

در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد

ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش

مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور

بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش

ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید

درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش

فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند

که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش

خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر

مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش

شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟

تراکه ناله صائب نمی برد از هوش