مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۵

از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی

سه شاخ داری کور و کری و گرگینی

میان آب دری و ز آب می‌پرسی

میان گنج زری مس قلب می‌چینی

خدات گوید تدبیر چشم روشن کن

تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی

اگرچه تیره شبی رو به صبح صادق آر

مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی

رسید نعره عشرت ز ناصر منصور

غدوت اشربها و الخمار یسقینی

مجردان همه شب نقل و باده می‌نوشند

در این خوشی که در افواه سابق الدینی

مثال دنب ز پس مانده‌ای ز سرمستان

تو مست بستر گرمی حریف بالینی

چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان

مراقب ذهبی دشمن مساکینی

گلست قوت تو همچون زنان آبستن

تو را از آن چه که در روضه و بساتینی

دی و بهار همه سال مار خاک خورد

اگر انار زند خنده تین کند تینی

اگرچه نقش لطیفی نه سر به سر نقشی

وگرچه زاده طینی نه سر به سر طینی

هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند

کانیس دفتری و طالب دواوینی