صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳۱

میوه باغ امیدم داغ حرمان است و بس

یار دلسوزی که می‌بینم نمکدان است و بس

پشت و روی این ورق را بارها گردیده‌ام

عالم از جهان مرکب یک شبستان است و بس

نور شرم از دیده خوبان بازاری مجوی

این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس

سنگ را یاقوت می‌سازم به صد خون جگر

روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس

آن که گاهی عقده‌ای وامی‌کند از کار من

در بیابان طلب خار مغیلان است و بس

می‌کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا

حلقه فتراک من طوق گریبان است وبس

چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟

پاکدامانی که می‌بینم بیابان است و بس

دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود

می‌توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس

چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر

حاصل قرب نکویان چشم گریان است و بس