صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹۸

مگر به فکر سواری است آن نگار امروز؟

که نیست فتنه خوابیده را قرار امروز

کدام سنگ ملامت هوای من دارد؟

که نیست در دل دیوانه ام قرار امروز

گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت

به نرخ خاک بود در شاهوار امروز

همیشه انجمن روزگار ناخوش بود

ترا خیال که خوش نیست روزگار امروز

مدار چشم ترحم ز تیغ یار که نیست

نم مروت در هیچ جویبار امروز

دلیر در سر بازار حشر خرج کند

گرفت هرکه زر خویش را عیار امروز

فغان که نیست درین شیشه های سیمابی

می آنقدر که مرابشکند خمار امروز

همیشه فکرت صائب شکار دل می کرد

کمند ناله او نیست دل شکار امروز