مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷

تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری

چگونه رطل گران خوار را به دست آری

به جان من به خرابات آی یک لحظه

تو نیز آدمیی مردمی و جان داری

بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست

که پیش از آب و گلست از الست خماری

فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار

مجاز بود چنین نام‌ها تو پنداری

سماع و شرب سقاهم نه کار درویش‌ست

زیان و سود کم و بیش کار بازاری

بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد

ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری

سری که درد ندارد چراش می‌بندی

چرا نهی تن بی‌رنج را به بیماری