صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹۱

ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟

فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟

تمام عمر به بیگانگان برآمده‌ای

دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟

مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟

خبر نیافته از خویش را ز ما چه خبر؟

ز پشت آینه روی مراد نتوان دید

ترا که روی به خلق است از خدا چه خبر؟

یکی است نسبت خار و حریر در ره من

مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟

ترا که نیست خبر از هوای عالم آب

ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟

توان به درد رسیدن ز راه آگاهی

مرا که محو بلا گشتم از بلا چه خبر

ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است

ترا که نیست نگاهی به زیر پا چه خبر