صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳۲

سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور

می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور

بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه

می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور

حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد

می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور

از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن

دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور

خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را

می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور

آتش بی زینهار حسن در دوران خط

بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور

خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف

مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور

صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب

می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور

بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر

خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور

دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او

غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور

ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را

می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور

گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است

زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور

چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست

خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور

چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او

غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور