مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۳

ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی

ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی

ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی

چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی

اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید

به جای آب همه زهر ناب خوردندی

اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک

ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی

گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی

تموز و جمله نباتان او فسردندی

منزهی و درآمیختن عجب صفتی است

دریغ پرده اسرار درنوردندی

اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی

ز انبهی همه پاهای ما فشردندی

ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی

عقول و جان بشر را بدن شمردندی

گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر

بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی

چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو

شراب‌های مروق ز درد دردندی

اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی

وگرچه خلق همه هند و ترک و کردندی