مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۰

خدایگان جمال و خلاصه خوبی

به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی

بیا بیا که حیات و نجات خلق توی

بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی

۳

قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت

ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی

ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی

ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی

بیا بیا که جمال و جلال می‌بخشی

بیا بیا که دوای هزار ایوبی

۶

بیا بیا تو اگر چه نرفته‌ای هرگز

ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی

به جای جان تو نشین که هزار چون جانی

محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی

اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم

به جان او که بگویی چرا در آشوبی

۹

گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی

ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی

دمی چو فکرت نقاش نقش‌ها سازی

گهی چو دسته فراش فرش‌ها روبی

چو نقش را تو بروبی خلاصه آن را

فرشتگی دهی و پر و بال کروبی

۱۲

خموش آب نگهدار همچو مشک درست

ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی

به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت

که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی