سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد
آسودگی این قطره سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لالهستان را؟
سیری جگر سوخته از آب ندارد
بیدار نگردد دل غافل به نصیحت
از خار حذر پای گرانخواب ندارد
با جبههٔ واکرده چه سازد غم عالم؟
ساغر خطر از زور می ناب ندارد
از خال نگردید فروغ رخ او کم
از داغ حذر لالهٔ سیراب ندارد
چون موج رود آن که درین بحر سراسر
مسکین خبر از عقدهٔ گرداب ندارد
ماهی چو زند بر لب خود مهر خموشی
اندیشه ز گیرایی قلاب ندارد
از نقش و نگارست دل حقطلبان پاک
دیوار حرم صورت محراب ندارد
همصحبتی سادهدلان صیقل روح است
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
گشته است ز بس محو مسبب نظر او
صائب خبر از عالم اسباب ندارد