تسکین دل به شور محبت نمیشود
این داغ، خوشنمک به قیامت نمیشود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمیشود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمیشود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمیشود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمیشود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمیشود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمیشود
از آب تیغ دانه ما سبز میشود
قطع امید ما به شهادت نمیشود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمیشود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمیشود
شمعی که دیدههاست سرانجام خامشی
منتپذیر دست حمایت نمیشود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بیخاکمال وادی غربت نمیشود